27602
22 اردیبهشت 1404 - 12:00
7 بازدید

من همسایه هیتلر بودم/ شاید تنها شاهد زنده‌ای باشم که هیتلر را مستقیما دیده است

خانواده فوشت‌وانگر برای نخستین بار از طریق جزئیاتی پیش‌پاافتاده متوجه شدند که همسایه‌ای جدید دارند: شیر صبحگاهی‌شان ناپدید شده بود. شیرفروش به مادر ادگار توضیح داد که هیتلر بیشتر شیرها را برای خودش گرفته است.



به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در سال ۱۹۲۹، ادگار فوشت‌وانگر پنج‌ساله بود و همراه خانواده‌اش در مونیخ زندگی می‌کرد که آدولف هیتلر به آپارتمانی در روبه‌روی آن‌ها نقل مکان کرد. در ابتدا، والدینش فکر می‌کردند که با پنهان شدن در معرض دید، در امان هستند، تا زمانی که دیگر چنین نبود.

شانس این‌که ادگار فوشت‌وانگر به سن ۱۰۰ سالگی برسد، بسیار کم بود. او در ۲۸ سپتامبر ۱۹۲۴ [۶ مهر ۱۳۰۳] در دوره‌ای از فقر و آشفتگی سیاسی در آلمانِ پس از جنگ جهانی اول به دنیا آمد. او همچنین در خانواده‌ای یهودی در جامعه‌ای متولد شد که در آستانه روی آوردن به ناسیونال‌سوسیالیسم بود؛ ایدئولوژی‌ای که درنهایت مسئول قتل شش میلیون یهودی شد. در سال ۱۹۲۹، زمانی که فوشت‌وانگر پنج ساله بود، اتفاقی رخ داد که احتمال عمر طولانی او را حتی کمتر کرد: همسایه تازه‌ای برای آن‌ها آمد؛ آدولف هیتلر.

در اکتبر همان سال، هیتلر به آپارتمان مجلل طبقه دوم در شماره ۱۶ خیابان پرینتس‌ریگنتن‌پلاتس در مونیخ نقل‌مکان کرد. آپارتمان قبلی‌اش، در آن سوی رودخانه ایزار (که مونیخ را به دو بخش تقسیم می‌کند) دیگر برایش کوچک شده بود. مونیخ برای او «پایتخت جنبش» محسوب می‌شد؛ عنوانی که او به ‌طور رسمی در سال ۱۹۳۵ به این شهر داد. از سال ۱۹۲۹، او در یک ساختمان گوشه‌ای با نمای باروک و بالکن‌های بلند، در نه اتاق زندگی می‌کرد. کارکنانش نیز همراه او به آن‌جا آمدند و به‌زودی، طرفداران سرسخت و افسران بلندپایه اس‌اس به آپارتمان‌های اطراف سرازیر شدند. درست روبه‌رو، در شماره ۳۸ خیابان گریل‌پارتسر، خانواده فوشت‌وانگر زندگی می‌کردند که منظره‌ای مستقیم به آپارتمان هیتلر داشت.

ادگار فوشت‌وانگر، که والدینش او را «بورشی» صدا می‌کردند، در خانواده‌ای محترم و ثروتمند بزرگ شد که آشپز و پرستار بچه در خانه داشتند. پدرش، لودویگ، ناشر و وکیل بود و مادرش، ارنا، پیانیست. روشنفکران اوایل قرن بیستم مدام به خانه آن‌ها رفت‌وآمد داشتند: نویسنده‌ای چون توماس مان؛ کارل اشمیت، وکیلی که بعدها نظریه‌پرداز حقوقی نازی‌ها و عضو حزب شد؛ و البته برادر لودویگ و عموی ادگار، لیون فوشت‌وانگر، نویسنده رمان‌های «یهودی سوس» و «موفقیت».

هیتلر و خانواده فوشت‌وانگر سال‌ها در خانه‌هایی روبه‌روی یکدیگر زندگی کردند، تا این‌که این خانواده در سال ۱۹۳۹، درست پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، به انگلستان مهاجرت کردند. فوشت‌وانگر می‌گوید: «امروزه شاید من تنها شاهد زنده‌ای باشم که هیتلر را مستقیما دیده و تجربه کرده‌ام و به نوعی با او تماس داشته‌ام.»

من همسایه هیتلر بودم/ شاید تنها شاهد زنده‌ای باشم که هیتلر را مستقیما دیده است

ما در اتاق نشیمن فوشت‌وانگر، در خانه‌اش نزدیک وینچستر در همپشایر نشسته‌ایم. نور خورشید از پنجره بزرگ مستقیما بر او می‌تابد و احتمالا در آن کت‌وشلوار، همراه با پیراهن و کراوات، بسیار گرمش شده است. دخترش، آنتونیا کاکس، به من می‌گوید که او از نسلی است که برای قرارهایی از این دست همیشه مرتب و رسمی لباس می‌پوشد. او روی مبل نشسته و به نظر نمی‌رسد که صدساله باشد؛ اما شنوایی‌اش دیگر خوب نیست، برای حرکت به واکر نیاز دارد و برای مسافت‌های طولانی باید از ویلچر استفاده کند. کاکس و برادرش، آدریان فوشت‌وانگر، از پیش به من هشدار داده‌اند که او در طول مصاحبه باید مرتب استراحت کند.

ما به زبان آلمانی صحبت می‌کنیم. داستان‌هایی که او برایم تعریف می‌کند، ترکیبی از تجربیات شخصی خودش و روایت‌هایی است که والدینش برایش گفته‌اند. برخی چیزها را دیگر به خاطر نمی‌آورد. برای مثال، فراموش کرده که حدود ۱۰ سال پیش در آپارتمان هیتلر در مونیخ ایستاده بوده، اما کاکس آن‌جا هست تا به او یادآوری کند. از سال ۱۹۴۹، این آپارتمان به اداره پلیس تبدیل شده تا از تبدیل شدن آن به محل زیارت نازی‌های قدیمی و نئونازی‌ها جلوگیری شود. فوشت‌وانگر از آن‌جا بازدید کرده و از پنجره‌اش به سوی آپارتمانی که خانواده‌اش روزی در آن زندگی می‌کردند نگاه انداخته است. برخی چیزها را اما بسیار واضح به یاد دارد. سال‌هایی که روبه‌روی هیتلر زندگی می‌کرد، به ‌طور عمیقی در حافظه‌اش حک شده‌اند. دوازده سال پیش، همراه با روزنامه‌نگار فرانسوی برتیل اسکالی، همه این خاطرات را در کتابی با عنوان «هیتلر، همسایه من» نوشته است.

من هیتلر را دیدم که روی صندلی تاشو دراز کشیده بود

خانواده فوشت‌وانگر برای نخستین بار از طریق جزئیاتی پیش‌پاافتاده متوجه شدند که همسایه‌ای جدید دارند: شیر صبحگاهی‌شان ناپدید شده بود. شیرفروش به مادر ادگار توضیح داد که هیتلر بیشتر شیرها را برای خودش گرفته است. احتمالا آن‌ها را برای محافظان اس‌اس خود نیاز داشت.

آیا وقتی پنج‌ساله بود، اصلا می‌دانست هیتلر کیست؟ فوشت‌وانگر می‌گوید: «خب، می‌دانستم که این مرد نسبت به ما یهودیان چندان (چطور بگویم؟) خوش‌نیت نیست. او پیش‌تر در سال ۱۹۲۳ در آن‌چه به اصطلاح کودتای آبجوفروشی نام گرفت، سعی کرده بود در مونیخ به قدرت برسد.»

در شب ۸ نوامبر، هیتلر و پیراهن‌قهوه‌ای‌هایش [نیروهای اس.آ یا وفاداران خودسر هیتلر] به زور وارد تالار Bürgerbräukeller (بورگربروی کلر) در مونیخ شدند، دولت رایش آلمان را منحل اعلام کردند و خواستار انقلاب شدند. این کودتا شکست خورد. هیتلر دستگیر و به خیانت بزرگ متهم شد و در آوریل ۱۹۲۴ به پنج سال زندان محکوم شد. او در پایان همان سال، در حالی که نگارش کتاب «نبرد من» را آغاز کرده بود، مشمول آزادی زودهنگام شد.

من همسایه هیتلر بودم/ شاید تنها شاهد زنده‌ای باشم که هیتلر را مستقیما دیده است

در خانه فویشت‌وانگر، هیتلر به عنوان یک «شخصیت مسخره» به دلیل این کودتای نافرجام مطرح می‌شد، فویشت‌وانگر به یاد می‌آورد، او می‌گوید: «مردم معتقد بودند که هیتلر یک پدیده موقتی است.» به‌ویژه، عمویش لیون بین احساس نگرانی و آرام ماندن تردید داشت. در رمان انتقادی‌اش «موفقیت»، که در سال ۱۹۳۰ منتشر کرد، هیتلر را به عنوان مردی هیستریک به نام «کاتس‌نر» به تصویر می‌کشد که سعی می‌کند مردم را با ایده‌های ملی‌گرایانه فریب دهد اما درنهایت شکست می‌خورد. فویشت‌وانگر می‌گوید: «اگرچه او هیتلر را بسیار خطرناک می‌دانست، او را به عنوان کسی می‌دید که باید مسخره شود. قرار بود هیتلر به عنوان یک شخصیت مسخره ادامه یابد و سپس به طریقی از صحنه ناپدید شود.»

آیا پدرش، لودویگ، به لیون توصیه کرد که این کتاب را ننویسد؟ «نمی‌دانم که آیا واقعا به او توصیه کرد، اما قطعا نمی‌خواست عموی من خود را در خطر بیشتری قرار دهد. خوشبختانه لیون در زمانی که هیتلر در سال ۱۹۳۳ صدراعظم رایش شد، در یک فرصت مطالعاتی در آمریکا بود. خوشبختانه سفیر آلمان در آن‌جا نازی نبود. او بلافاصله متوجه شد که عموی من نمی‌تواند به آلمان برگردد؛ او کشته می‌شد. لیون که همچنین به طور علنی، «نبرد من» (ماین کمپف) را مسخره کرده بود، یکی از اولین کسانی بود که توسط نازی‌ها از تابعیت خود محروم شد و کتاب‌هایش ممنوع و سوزانده شدند.

به‌زودی، والدین فویشت‌وانگر تنها درباره سیاست و خطراتی که هیتلر ایجاد می‌کرد صحبت می‌کردند. آیا او احساس تهدید می‌کرد؟ این را می‌پرسم. «خب، هیچ‌کس واقعا نمی‌دانست که این تهدید تا این حد جدی خواهد شد تا وقتی که واقعا شد. من به عنوان یک کودک در شرایط بسیار محافظت‌شده بزرگ شدم.» فویشت‌وانگر می‌گوید که همه چیز برای او کاملا بی‌ضرر به نظر می‌رسید. هیتلر و سوسیالیسم ملی تهدیدی انتزاعی باقی مانده بود. او سایه هیتلر را در آپارتمان روبه‌رو می‌دید، وقتی که ماشین‌ها می‌آمدند و او را به برگهوف، محل اقامتش در نزدیکی برشتس‌گادن می‌بردند. «هر وقت به مدرسه می‌رفتم، باید از جلوی خانه عکاسش، هاینریش هوفمان، می‌گذشتم، جایی که هیتلر اغلب در باغ بود. او در یک صندلی آفتاب‌گیر دراز کشیده بود. بنابراین همه چیز خیلی (چطور بگویم) عادی و بی‌تهدید به نظر می‌رسید.»

این در سال ۱۹۳۳ بود، زمانی که آدولف هیتلر به‌تازگی صدراعظم رایش شده بود، که فویشت‌وانگر برای اولین بار به طور رو در رو با او ملاقات کرد. «از میدان پرینس‌رهگنتن‌پلاتز می‌توانستید به دشت‌ها بروید و هوای تازه‌ای بگیرید که البته همیشه برای پرستارها مهم بود. یک بار وقتی که ما در راه بودیم، هیتلر تازه از خانه‌اش بیرون آمده بود. ماشینی بود که او می‌خواست سوار آن شود و دید که ما ایستاده‌ایم تا به او راه بدهیم، از ما تشکر کرد.» تا آن زمان، او فقط هیتلر را از دور دیده بود. حالا اما درست جلوی او ایستاده بود. «در واقع، او فقط یک فرد عادی بود. هیچ چیز خاصی در موردش وجود نداشت.» فویشت‌وانگر می‌گوید.

آیا این تنها باری بود که هیتلر را از نزدیک ملاقات کرد؟ «بله، و او نمی‌دانست ما چه کسانی هستیم. او فقط یک زن با یک پسر کوچک را می‌دید.» هیتلر نمی‌دانست که آن پسر یهودی است؛ این‌که او فویشت‌وانگر است و با لیون نسبت دارد. چه اتفاقی می‌افتاد اگر او همه این‌ها را می‌دانست؟ «کاری می‌کرد. بدون شک.» وقتی از او می‌پرسم که منظورش از «کاری می‌کرد» چیست، پاسخ می‌دهد: «مطمئنم که ما را در داخائو می‌کشتند.»

فویشت‌وانگر در این نقطه از مکالمه به نظر خسته می‌رسد. در حالی که او چرت می‌زند، پسرش تصاویری از دوران کودکی‌ فویشت‌وانگر را به من نشان می‌دهد که در آن‌ها با دوستانش است و شلوار چرمی پوشیده. در سراسر خانه، انبوهی از کتاب‌ و پوشه‌های اسناد دوران کودکی‌اش در آلمان نازی وجود دارد؛ عکس‌های خانوادگی و جوایز روی دیوارها آویزان‎اند. کنار فویشت‌وانگر نسخه آلمانی جدیدترین کتابش، با عنوان «نامه‌هایی از یک کودک در تبعید» (این کتاب در بهار ۲۰۲۶ در بریتانیا منتشر خواهد شد) قرار دارد که با کاکس نوشته است. این کتاب مجموعه‌ای از نامه‌هایی است که او در سال ۱۹۳۹ از انگلستان به والدینش نوشته، در حالی که منتظر رسیدن آن‌ها بود.

بعد از چند دقیقه، فویشت‌وانگر به من می‌گوید که آماده است ادامه دهد. می‌پرسم در خاطراتش جمله‌ای از پدرش را به یاد می‌آورد: «دقیقا جلوی چشمانش، ما امن‌تر هستیم. نبوغ او آن‌قدر بزرگ است که فراموش می‌کند از پنجره نگاه کند.» به عنوان همسایگانش، آن‌ها در منظر عمومی پنهان شده بودند. فویشت‌وانگر به یاد ندارد که پدرش عینا این را گفته باشد، می‌گوید: «اما قطعا قصد مهاجرت کردن نداشت. پدرم ارتباط زیادی با فرهنگ آلمانی داشت. آن فرهنگ زندگی او بود.»

با گذشت زمان، آنچه فویشت‌وانگر از اتاقش در طبقه دوم می‌دید تغییر کرد. او متوجه شده بود که چگونه اعتراضات متقابل کاهش یافته‌اند، چگونه مردم حالا در مقابل آپارتمان فوهرر [پیشوا] با دست‌های کشیده ایستاده و فریاد «هایل هیتلر» سر می‌دهد، چگونه نخست‌وزیر بریتانیا، نویل چمبرلین، برای بازدید آمده. چمبرلین بعد از امضای توافق‌نامه مونیخ… به آپارتمان خصوصی هیتلر دعوت شده بود، همراه با نخست‌وزیر ایتالیا، بنیتو موسولینی، و نخست‌وزیر فرانسه، ادوار دالادیه.

زندگی فویشت‌وانگرها نیز در حال تغییر بود. فویشت‌وانگر می‌گوید: «ما متوجه شدیم که هیتلر مرد بسیار باهوشی است، به گونه‌ای که همه چیز را مدیریت می‌کرد. این برای ما خوب نبود.» در حالی که دنیای هیتلر در حال گسترش بود، دنیای او کوچک می‌شد.

من در ابتدا مثل سایر کودکان بودم؛ با همه چیز نازی موافقت می‌کردم

پس از تصویب قوانین نژادی نورنبرگ در سال ۱۹۳۵، فویشت‌وانگرها کارمندان خود را از دست دادند و ادگار پرستار خود را، زیرا دیگر یهودیان اجازه نداشتند کارفرما باشند. آن‌ها اجازه نداشتند وارد فروشگاه‌ها شوند. پدرش شغل خود را در انتشارات از دست داد. همکلاسی‌ها علیه ادگار شورش کردند زیرا نمی‌خواستند با یهودیان دوست شوند.

آیا او به عنوان یک کودک اصلا متوجه اهمیت یهودی بودنش شد؟ «یهودی بودن قبل از ظهور سوسیالیسم ملی در زندگی من نقش بزرگی نداشت. در زندگی پدرم داشت، زیرا پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم یهودیان ارتدکس بودند؛ اما در زمان من آن کاملا محو شده بود. من اطلاعات زیادی در این مورد نداشتم.» پس از به قدرت رسیدن هیتلر، خانواده بیشتر به این موضوع آگاه شدند. «او آن را به چیزی تبدیل کرد. و من واقعا این را نمی‌فهمیدم. آن موقع، در مدرسه ابتدایی، من اول مثل سایر کودکان بودم. با همه چیز نازی‌ها موافقت می‌کردم. آیا دفتر تمرین‌های من را دیده‌اید؟»

به جلو خم می‌شود و یک دفتر کهنه را برمی‌دارد. چند صفحه تقریبا از آن می‌افتد. در صفحه اول یک صلیب شکسته بزرگ است. او این را زمانی که حدود هشت سال داشت کشیده بود. «اسم معلم ما خانم ویکل بود، و فکر می‌کنم از ابتدا خیلی طرفدار نازی‌ها بود…» او شعرهایی را به ما دیکته می‌کرد و از ما می‌خواست که پیام‌های تولد برای هیتلر بنویسم و نقشه‌ای از آلمان «واقعی» بکشیم، ازجمله مناطقی که معلم گفته بود بکشند، از آن‌ها گرفته شده بود. آیا او هرگز در مورد آن‌چه می‌کشید سوال کرد؟ «نه. من همان کاری را که معلم می‌خواست انجام می‌دادم، و والدینم می‌گفتند: کاری که معلم می‌گوید را انجام بده.» والدینش در مورد نقاشی‌ها چه گفتند؟ «هیچ چیزی. آن‌ها نمی‌خواستند دردسر ایجاد شود؛ نمی‌خواستند من مقابله کنم.»

اگر والدینش تا آن زمان باور داشتند که هیتلر فقط یک پدیده موقتی است و شاید زندگی کردن درست زیر بینی او برای‌شان امن‌تر باشد، اکنون متوجه شدند که باید فرار کنند. «نقطه‌ای که واقعا خطرناک شد، زمانی بود که فوم راث کشته شد. پدرم فورا فهمید که این موضوع بسیار جدی خواهد بود.» دیپلمات آلمانی ارنست فوم راث در ۷ نوامبر ۱۹۳۸ [۱۶ آبان ۱۳۱۷] توسط یک یهودی در پاریس کشته شده بود. این ترور بخشی از توجیه آن‌چه پس از آن اتفاق افتاد بود. دو روز بعد، شورش‌های نوامبر رخ داد که گاهی به نام شب بلورین (کریستال‌ناخت) شناخته می‌شود: کنیسه‌ها به آتش کشیده شدند، فروشگاه‌های یهودیان ویران و غارت شدند و یهودیان به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شدند، از جمله پدر فویشت‌وانگر، لودویگ.

آن‌ها عصر آمدند و او را به اردوگاه کار اجباری داخائو بردند، که نیم ساعت با مونیخ فاصله داشت. بعدا کتاب‌هایش را گرفتند. «این را به‌خوبی به یاد دارم. مادرم همه راه‌ها را امتحان کرد تا او را از اردوگاه بیرون بیاورد.» این را فویشت‌وانگر می‌گوید. آیا او در آن زمان از اردوگاه‌های کار اجباری آگاه بود؟ «همه می‌دانستند که داخائو وجود دارد و این‌که می‌تواند به‌راحتی کشنده باشد.» کشنده یعنی این‌که مردم شلیک می‌شدند؟ «بله. زمستان بود و آن‌ها مجبور بودند ساعت‌ها بی‌حرکت بایستند. اگر کسی می‌افتاد، معمولا کشته می‌شد. نازی‌ها می‌خواستند مردم این را بدانند، تا مقاومت نکنند.»

شش هفته گذشت. در این مدت مادر فویشت‌وانگر با دفاتر مختلف تماس گرفت، خود به اردوگاه داخائو سفر کرد و مقداری غذا برای شوهرش در دروازه اردوگاه تحویل داد، جایی که بالای آن نوشته شده بود «کار آزاد می‌کند» مانند بسیاری از اردوگاه‌های دیگر. سپس، ناگهان، لودویگ به خانه برگشت. فویشت‌وانگر نمی‌داند چرا او آزاد شد؛ اما به یاد دارد که پدرش به طرز وحشتناکی لاغر به نظر می‌رسید و باید فورا به رختخواب می‌رفت. «او به شدت ضعیف شده بود.»

به محض این‌که پدرش دوباره سرِ پا شد، خانواده شروع به آماده شدن برای ترک کشور کردند. بسیاری از دوستان، ازجمله برتولت برشت و توماس مان… مدت‌ها پیش از آلمان رفته بودند. با پولی که از لیون و دیگر اعضای خانواده به دست آوردند، توانستند ویزای خانواده برای انگلستان را به مبلغ ۱۰۰۰ پوند دریافت کنند، که در آن زمان مبلغ زیادی بود.

دو ماه گذشت تا فویشت‌وانگر از مونیخ سوار قطار شد. پدرش او را تا مرز دانمارک همراهی کرد، سپس به مونیخ برگشت، در حالی که فویشت‌وانگر سوار بر کشتی روانه انگلستان شد. او در آن زمان ۱۴ ساله بود. می‌گوید: «این برای من یک ماجراجویی بود. روزی که مرز را رد کردم ۱۹ فوریه ۱۹۳۹ [۳۰ بهمن ۱۳۱۷] بود و احساس می‌کردم که از یک امپراتوری شیطانی خارج شده‌ام.»

او در انگلستان با یک خانواده در کورن‌وال اقامت داشت. به‌سرعت زبان را یاد گرفت و بورسیه‌ای برای دانشگاه دریافت کرد، اما نگران والدینش بود. نامه‌هایی که فویشت‌وانگر در این مدت نوشت گواهی بر این نگرانی‌ها هستند، مانند این نامه که تاریخ آن ۲۸ فوریه ۱۹۳۹ [۹ اسفند ۱۳۱۷] است: «دکتر و خانم دایسون، تکرار می‌کنم، افراد بسیار مهربانی هستند. اما دیگر افراد هم خیلی مهربان هستند… هر چه زودتر بیایید. تا آن موقع، بهترین‌ها را آرزو می‌کنم، ۱۰۰۰ بوسه. پسر شما، Bürschi»

او همه چیز را نگه داشت؛ مادرش، ارنا، نیز همین کار را کرد. وقتی از او می‌پرسم آیا می‌توان خانواده فویشت‌وانگرها را به عنوان کلکسیونر تلقی کرد، می‌خندد. گذشته خانه را پر کرده است. یک آینه و یک نقاشی از آپارتمان مونیخ در اتاق غذاخوری آویزان است. در پنت‌هاوس، همان‌طور که فویشت‌وانگر شوخی می‌کند و آن را اتاق بالای گاراژ می‌نامد، پیانوی بزرگ مونیخ قرار دارد که او و مادرش قبلا با آن می‌نواختند. والدینش هنگام فرار همه چیز را بسته‌بندی کردند؛ دو جعبه حمل ۵ متری را پر کردند و موفق شدند اجازه بگیرند تا آن‌ها را به انگلستان ارسال کنند.

من همسایه هیتلر بودم/ شاید تنها شاهد زنده‌ای باشم که هیتلر را مستقیما دیده است

والدین فویشت‌وانگر سه ماه بعد از او رسیدند و به‌زودی به وینچستر نقل‌مکان کردند؛ اما پدرش هیچ‌گاه در انگلستان احساس راحتی نکرد. «او مثل ماهی‌ای بود که از آب بیرون افتاده باشد. او این‌جا نمی‌توانست هیچ‌کاری انجام دهد. زبان بلد نبود. بعد از جنگ می‌خواست به آلمان بازگردد اما مادرم واقعا نمی‌خواست؛ چون از آلمان خسته شده بود.» برنامه‌های پدرش هرگز به واقعیت تبدیل نشد: او در سال ۱۹۴۷ درگذشت. لیون فویشت‌وانگر هم هرگز به آلمان بازنگشت. او ابتدا در تبعید در فرانسه زندگی کرد، تا زمانی که تهاجم نازی‌ها او را مجبور به فرار کرد. در سال ۱۹۴۱، او و همسرش به ایالات متحده مهاجرت کردند و در سال ۱۹۵۸ در همان‌جا درگذشت.

برعکس، ادگار به‌سرعت در انگلستان احساس خانه‌ماندگی کرد. به مطالعه در رشته تاریخ پرداخت، دکترایش را از کمبریج گرفت و در دانشگاه ساوت‌همپتون تدریس کرد. او و همسرش، پرایم‌رز، پس از ازدواج در سال ۱۹۶۲ خانه‌ای در وینچستر خریدند و در آن‌جا سه فرزندشان، آنتونیا، آدرین و یودیت را بزرگ کردند. حالا او سه نوه دارد. پرایم‌رز در سال ۲۰۱۲ درگذشت. از آن زمان، او تنها زندگی می‌کند.

فویشت‌وانگر به عنوان یک تاریخ‌نگار،  ابتدا بر روی کشور جدیدش تمرکز کرد (دوران ویکتوریایی، دیزرائیلی) و بعدا بر کشور گذشته‌اش، سوسیالیسم ملی و آلمان نازی.

آیا او هرگز خواسته که برای همیشه به آلمان بازگردد؟ «من ارتباطاتی با دانشگاه فرانکفورت برقرار کردم و استاد مهمان بودم، اما نمی‌خواستم به آن‌جا برگردم. خیلی از زندگی‌ام دور بود. منظورم این است که انگلیسی زبان روزمره من است. من می‌توانم آلمانی را به‌خوبی صحبت کنم، اما معمولا به انگلیسی صحبت می‌کنم.» آیا هنوز یک باواریایی است؟ «من در دل یک باواریایی هستم… و من، صبر کن، این‌جا جایی نوشته شده است…» دنبال نقل‌قولی از یک دوست می‌گردد و یک نسخه از خودزندگی‌نامه‌اش را باز می‌کند. «این‌جا نوشته شده: یک انگلیسی افتخاری – این چیزی است که من هستم.»

تأیید این موضوع، یعنی OBE که در سال ۲۰۲۱ توسط پرنس چارلز در قلعه ویندزور به او اعطا شد، از کت او آویزان است. این نشان به دلیل مشارکت او در روابط انگلستان و آلمان به او اهدا شده است. او همچنین در سال ۲۰۰۳ صلیب افتخار فدرال آلمان را دریافت کرد.

فویشت‌وانگر با نگاه به گذشته، خود را خوش‌شانس می‌داند. «من بیش از ۱۰۰ سال دارم، در حالی که بیشتر آن‌ها رفته‌اند. هیتلر، یوزف گوبلز، همه‌شان نابود شدند.» می‌خندد. در مورد نکاتش برای رسیدن به چنین سنی، می‌گوید که هیچ‌گاه سیگار نکشیده است.

آیا او شخصی شجاع است؟ می‌پرسم. «چی؟» بلندتر صحبت می‌کنم. می‌خندد و بلافاصله می‌گوید: «نه، نه، نه!» کتاب او روایت می‌کند که چگونه در سال ۱۹۳۰، ادگار شش‌ساله و ‌خواهرش که از سوئیس به دیدار آمده بود، رفتند تا ببینند آیا تابلوی نام روی زنگ در نوشته است «هیتلر» یا نه، نبود. نام نوشته‌شده در آن‌جا وینتر بود… می‌گویم خیلی شجاعانه بود، سفر تنها به انگلستان، آن هم خیلی شجاعانه بود. «باید با آن پیش می‌رفتم. حتی آن زمان که پدرم مرا در فرار به مرز همراهی می‌کرد، افراد اس‌اس در قطار آمدند و به پدرم گفتند:  چرا شما هم فرار نمی‌کنید؟ و پدرم به آن‌ها گفت: همه چیز را آماده خواهم کرد. او از قطار پیاده شد و من فقط به راه خود ادامه دادم. البته، شوکه‌کننده بود. اما کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم.»

همچنان بر نظر خود پافشاری می‌کند؟ «کاملا، من فردی هستم که با همه چیز همراه می‌شوم. آن را همان‌طور که هست می‌پذیرم. من با آن‌چه نمی‌توانم تغییر دهم مبارزه نمی‌کنم. می‌دانم که دنیا را نمی‌چرخانم؛ دنیا بدون من می‌چرخد.»

او مصمم است که به عنوان یک شاهد معاصر درباره‌ ظهور دوران نازی‌ها صحبت کند. «این خوب بود که خاطراتم را وقتی باید می‌نوشتم، نوشتم. الان نمی‌توانم این کار را انجام دهم.»

می‌گویم: بیش از یک دهه از زمانی که کتابش درباره‌ همسایگی با هیتلر را منتشر کرد می‌گذرد. این زمان سیاسی کاملا متفاوتی بود. دموکراسی‌های غربی تغییراتی به راست پیدا کرده‌اند و ظهور پوپولیسم را شاهد بوده‌ایم. در آلمان، حزب افراطی راست‌گرای AfD در انتخابات فدرال اخیر دومین حزب بزرگ شد. «بسیار ناخوشایند است که چیزی مانند این دوباره در آلمان در حال رشد است… تو با ترس به آن نگاه می‌کنی.»

منبع: گاردین

مصاحبه‌کننده: آسترید پروبست

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین

برچسب های :
7 روز پيش [ 28 بازدید ]
7 روز پيش [ 26 بازدید ]
5 روز پيش [ 25 بازدید ]
6 روز پيش [ 25 بازدید ]
6 روز پيش [ 23 بازدید ]
6 روز پيش [ 23 بازدید ]
6 روز پيش [ 23 بازدید ]
6 روز پيش [ 22 بازدید ]
6 روز پيش [ 22 بازدید ]
5 روز پيش [ 22 بازدید ]
4 روز پيش [ 21 بازدید ]
5 روز پيش [ 21 بازدید ]
6 روز پيش [ 21 بازدید ]
7 روز پيش [ 21 بازدید ]
5 روز پيش [ 21 بازدید ]
7 روز پيش [ 21 بازدید ]
5 روز پيش [ 21 بازدید ]
5 روز پيش [ 21 بازدید ]
4 روز پيش [ 21 بازدید ]
7 روز پيش [ 20 بازدید ]
تسنیم 50 دقيقه پيش [ 0 بازدید ]
تسنیم 51 دقيقه پيش [ 0 بازدید ]
تسنیم 2 ساعت پيش [ 0 بازدید ]
خبر آنلاین 4 ساعت پيش [ 1 بازدید ]
مهر 4 ساعت پيش [ 1 بازدید ]
خبر ورزشی 4 ساعت پيش [ 1 بازدید ]
ایسنا 4 ساعت پيش [ 1 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 6 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
مهر 7 ساعت پيش [ 4 بازدید ]
تسنیم 8 ساعت پيش [ 4 بازدید ]
تسنیم 10 ساعت پيش [ 6 بازدید ]
مهر 10 ساعت پيش [ 5 بازدید ]
خبر آنلاین 10 ساعت پيش [ 7 بازدید ]
ایسنا 5 روز پيش [ 16 بازدید ]
خبر آنلاین 2 روز پيش [ 14 بازدید ]
مهر 4 روز پيش [ 13 بازدید ]
ایسنا 6 روز پيش [ 15 بازدید ]
مهر 10 ساعت پيش [ 5 بازدید ]
ایسنا 1 روز پيش [ 9 بازدید ]
مهر 1 روز پيش [ 8 بازدید ]
ایسنا 5 ساعت پيش [ 2 بازدید ]
ایسنا 4 روز پيش [ 10 بازدید ]
ایسنا 2 روز پيش [ 16 بازدید ]
مهر 2 روز پيش [ 12 بازدید ]
مهر 5 روز پيش [ 18 بازدید ]
خبر آنلاین 5 روز پيش [ 19 بازدید ]
خبر آنلاین 3 روز پيش [ 15 بازدید ]
خبر آنلاین 6 روز پيش [ 15 بازدید ]
مهر 3 روز پيش [ 13 بازدید ]
مهر 6 روز پيش [ 14 بازدید ]
خبر آنلاین 1 روز پيش [ 6 بازدید ]

نظرات و تجربیات شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرتان را بیان کنید