به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، شامگاه سهشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۲۴ رادیو هامبورگ خبر داد که هیتلر در همان روز در مقابل عمارت مستشاری رایش واقع در قلب برلن کشته شده است. این خبر به سرعت نور در سراسر جهان مخابره و موجب خوشحالی دولتهایی شد که از هیتلر دل خونی داشتند و پیشوای آلمان باعث بدبختی و ورشکستی آنها شده بود. کمی بعد در شرح جزئیات گفته شد که او خودکشی کرده است. سالها بعد هاینتس لینگه پیشکار مخصوص هیتلر که در هنگام خودکشی او در همان عمارت مستشاری رایش یا صدارت عظمای آلمان حضور داشت، روایت خود را از آنچه در آن روهای آخر دیده بود به قلم آورد. این روایت را روزنامه اطلاعات از روز چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۴۰ به صورت سریالی ترجمه و بازنشر کرد. در ادامه سومین (آخرین) بخش خاطرات لینگه را از خودکشی هیتلر به نقل از اطلاعات مورخ ۲۰ اسفند ۱۳۴۰ میخوانید:
در اکتبر ۱۹۵۵ آزاد شدم. پس از آزادی من خیلیها میخواستند بدانند روابط هیتلر و اوا براون چگونه بوده و دوره عشقبازی آنها از چه تاریخی آغاز گشت. جواب دادن به این سوال چندان آسان نیست. فقط این را میتوانم بگویم که وقتی من به سال ۱۹۳۵ به عنوان پیشخدمت مخصوص هیتلر استخدام گشتم آن دو با هم بودند. او دختر یکی از استادان دانشگاه مونیخ بود. وقتی ۱۹ ساله شد به سالزبورگ رفت و منشی مخصوص هانریش هوفمان عکاس که یکی از محارم و نزدیکان هیتلر بود گردید. هیتلر به طور تصادف با او روبهرو شد و عاشق او گردید. به سال ۱۹۳۶ وقتی هیتلر دستور ساختمان برگهوف واقع در برچسنگادن را که بعدها به «آشیانه عقاب» [۱] معروف شد صادر کرد سفارش داد که یک خانه چهاراتاقه جدا از این بنا برای اوا و او بسازند.
بدون شک اوا اولین زن زندگی هیتلر محسوب نمیشد؛ اما از وقتی که او در زندگی هیتلر پیدا شد، هیتلر به هیچ زنی دیگر نگاه نکرد.
من اتاقم در آن نزدیکیها بود و میتوانستم بفهمم که اوا چه ساعتهایی در اتاق کار هیتلر به ملاقاتش میرود. وقتی اوا به اتاق او میرفت پیشوا در را از داخل قفل میکرد تا کسی مزاحمش نشود. اما روزی از روزها که فراموش کرده بود در را ببندد من بدون اطلاع و سرزده در را باز کرده وارد اتاق شدم و اوا را در آغوش او دیدم. هیتلر بهشدت عصبانی شده بود، و اگر اوا وساطت نمیکرد ممکن بود پدر مرا درآورد.
عدهای از من میپرسیدند آیا هیتلر دیوانه بود؟ این سوالی است که بیشتر از سایر سوالها در مقابل من مطرح میشود. در یکی از روزنامهها خواندم: «هیتلر دچار جنون و حالت تشنج بود.» نوشته بودند: «وقتی این حالت به او دست میداد قالی را به دندان میگرفت و پردهها را قطعه قطعه میکرد.» ولی من باید اعتراف کنم که این نوشته سراپا دروغ است و من طی ده سال زندگی با او هرگز چنین حالی را در او ندیدم. او بسیاری از نطقهایش که قرار بود در مجامع عمومی ایراد شود پیشاپیش مطالعه میکرد. یک نطق مهم را دو روز زحمت میکشید خودش مینوشت. وقتی نطقش ماشین شده حاضر میشد جلوی آینه میایستاد و به صدای بلند و با حرکات یک خطیب معروف ایراد نطقش را تمرین میکرد. طی ده سالی که من خدمتگزارش بودم همیشه موقع خواندن مطالب چاپی مجبور به استفاده از عینک میشد. هرگز مایل نبود کسی او را با عینک ببیند میگفت:
– یک پیشوا نباید عینکی باشد.
به همین جهت دستور داده بود ماشین تحریر مخصوصی با حروف درشت برای او بسازند تا وقتی نطقهایش را ماشین کرد برای خواندن آنها در اجتماع مجبور نباشد عینک به چشم بزند. ولی از آنجایی که قدرت عادت در او زیاد بود بیشتر اوقات هنگام ایراد نطق خود و بیاختیار دست به جیب میبرد و عینکش را درمیآورد و در میان دستهایش یا در پشت سر نگه میداشت. بارها اتفاق افتاده بود که وقتی دچار هیجان میشد و یا به نقاط حساس نطقهایش میرسید دستهایش را مشت میکرد و بدون آنکه متوجه باشد عینکش را هم ضمن این مشت کردن در لای پنجهها خرد مینمود.
هیتلر با تمام قدرت و تسلطی که بر خود داشت هرگز نتوانست بر این عادت پیروز بشود، من مجبور بودم همیشه یک عینک یدکی برای او حاضر داشته باشم. در دوره خدمت من اگر فراموش نکرده باشم هیتلر پیش از ۳۰ مرتبه عینکش را بدین طریق شکست.
روی میز کار او همیشه سه رنگ جوهر یعنی جوهر سرخ، سبز و آبی وجود داشت. زمانی خودش به من گفت:
– وقتی بخواهم به یکی از دشمنانم کاغذ بنویسم با جوهر سرخ مینویسم. برای نوشتن به دوستان نزدیکم از جوهر سبز استفاده میکنم و وقتی باید از کسی برحذر باشم با جوهر آبی مینویسم.
وقتی که روزهای بدبختی آلمان قطعی شد و هیتلر جنگ را باخته دانست با وجودی که هنوز زیاد از سنش نمیگذشت بهکلی پیر شده و سلامتیاش را از دست داده بود. در آن دوران اشخاص خیلی بهندرت متوجه میشدند که پیشوا هنگام راه رفتن پای چپش را اندکی دنبال خود میکشد و چشم چپش مرتبا مژه میزد. و برای اقامت فراوان در پناهگاه زیرزمینی و عدم استشمام هوای سالم و تمیز موی سرش خاکستری رنگ شده بود. کسانی هم که اطلاع داشتند مجاز نبودند در خارج از این ابتلائات صحبتی به میان آورند.
به همین دلیل هم بود که هیتلر از سالها پیش تحت معالجه دکتر تئو مورل پزشک مخصوصش قرار داشت. دکتر مورل سال ۱۹۳۶ در صحنه سیاست آلمان ظاهر گردید و بهزودی قدرتی هیپنوتیزم مانند روی هیتلر به دست آورد. او داروهای مخصوصی اختراع کرده بود که هیتلر با استعمال آنها خیلی راضی به نظر میرسید. روزی پیشوا به من گفت:
– مورل زندهکننده من است. او مرا از چنگال دردها و رنجهایم رهایی بخشید. من از او خواستهام همیشه مراقب حال من باش.
صرف نظر از درد معده، پیشوا از بیخوابی نیز رنج میبرد و همیشه چند نوع قرص خوابآور دم دست داشت که مرتبا استعمال میکرد. این قرصهای خوابآور بدون خطر بودند. مورل به وی گفته بود هرچه قرص که دلتان بخواهد میتوانید بخورید.
طبق تجویز مورل، هیتلر قبل از شرکت در هر جلسه مهم آمپولی به خود تزریق میکرد. هیتلر از آن وحشت داشت که مبادا در اثنای نطقهای پرحرارتش درد معده غیر قابل تحملش به سراغش برود. آن آمپولها مانع از بازگشت درد معده میشدند. هیتلر اندک اندک به این آمپولها اعتیاد پیدا کرد به طوری که وقتی نطقی هم در پیش نداشت هر دو روز یک بار یک آمپول به خودش تزریق میکرد.
از همه این داروها گذشته، او برای جلوگیری از چاق شدن دواهای دیگری هم استعمال میکرد. از این که چاق بشود بهشدت میترسید. برای لاغر شدن و یا لاغر ماندن هر چند روز به چند روز یک مسهل قوی میخورد، سپس برای آنکه معدهاش را به وضع عادی برگرداند چند قرص اوپیوم بالا میانداخت. پشت سر اوپیوم داروی دیگری میخورد تا آن دارو میکروبهایی را که در بدن او جمع شده بودند بکشد و از بین ببرد. در غیاب دکتر مورل یعنی در مسافرت من جانشین او میشدم، همیشه چمدانی محتوی انواع داروها به دست پشت سر پیشوا به راه میافتادم و مجبور بودم بدانم در چه ساعت و چه لحظهای چه آمپولی یا دارویی باید استعمال شود.
اما با وجود همه معالجات درد معده هیتلر همیشه عود میکرد و معالجه نمیشد و او مجبور به رعایت رژیم غذایی بود. آشپزی مخصوص داشت، سبزیهایی را که او میخورد در زمینی مخصوص که قبلا ضد عفونی میشد میکاشتند و میچیدند، خاک این زمین روزی یکی دو بار مورد آزمایش قرار میگرفت حتی آبی که سبزیها در آن پخته میشدند تنها در آزمایشگاهها مورد آزمایش قرار میگرفتند.
وقتی جنگ به ضرر آلمان تغییر قیافه داد اعصاب پیشوا نیز بهشدت دچار ضعف واختلال شد، به طوری که برای تسکین اعصاب مجبور میشد به طور مرتب بلادون بخورد. وقتی هیتلر از فتح استالینگراد مایوس شد دست چپش دچار عارضه لرزش شد. اگر عکسهایی را که در نیدوران از پیشوا برداشته شده مورد دقت قرار بدهیم میبینیم که همیشه یا در حال فشردن دست چپش به بدن میباشد یا اینکه آن را محکم در دست راست گرفته و نگه داشته است. و بدین ترتیب او نمیگذاشت کسی از لرزش دستش اطلاع حاصل کند.
چند ماهی پس از عارضه لرزش دست، هیتلر نزد دکتر مورل از سردردهای شدید و بالا رفتن فشار خونش شکایت میکرد، به دستور دکتر مورل قرار شد زالو به بازوهایش بیندازند وقتی زالوها انداخته میشدند پیشوا نفس راحتی میکشید و میگفت: «آخ راحت شدم. سردردم تسکین پیدا کرد»!
هرچه روسها به برلن نزدیکتر میشدند پیشوا بیشتر شب و روزش را در پناهگاه میگذرانید هرکس که پس از مدتی دوباره او را میدید از دیدن قیافهاش دچار وحشت میشد و یکه میخورد. روزی به من گفت:
– من در مقابل دشمنانم از موهای سفیدم خجالت نخواهم کشید. من باید از ژنرالهایم رنج ببرم ک مرا در محظور گذاشتند.
وقتی که روسها مرا اسیر کردند بهشدت کتک زدند. سپس با وضعی وحشیانه مرا به عمارت صدارت عظمی بردند تا قبور هیتلر و اوا براون را به آنها نشان بدهم ولی من مقاومت کردم و آنها هم هرجا را گشتند و هرجا را کندند نتوانستند اجساد را پیدا کنند نتیجتا من نفسی به راحت کشیدم. به عقیده من که احتمالی بیش نیست گویا در اثنایی که من برای از بین بردن اثاثیه هیتلر در اتاقش مشغول بودم عدهای از افسران اس.اس اجساد پیشوا و همسرش را در حدود عمارت صدارت عظمی دفن کردند و ظاهرا امروزه نیز بدون آنکه کسی بتواند آنها را کشف کند همانجا مدفون هستند.
اظهارات یکی از روزنامههای قزاقستان شوروی دایر بر اینکه روسها در همان اولین لحظات ورود به برلن جسد هیتلر را به دست آورده یا از آن عکسبرداری کردند سراپا دروغ است. من آن را صریحات تکذیب میکنم.
پایان
پینوشت
۱- آشیانه عقاب یا کِلشتَینهاوس، نام اقامتگاهی بربالای کوههای آلپ بود که به عنوان هدیه پنجاهمین سالروز تولد هیتلر از سوی مقامات ارشد حزب نازی ساخته شد.
۲۵۹