به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در دیماه ۱۳۵۷ یعنی درست پنج ماه پس از دستگیری امیرعباس هویدا نخستوزیر ۱۳ سالهی حکومت پهلوی به دستور ازهاری نخستوزیر وقت، و دو روز پس از پایان اعتصاب ۶۲ روزهی مطبوعات در اعتراض به سانسور، خبرنگار روزنامهی «بامداد امروز» موفق شد در زندان اوین با او دیدار کند. گزارش او از این دیدار که روز ۱۸ دی ۱۳۵۷ یعنی دو روز پس از پایان اعتصاب ۶۲ روزهی مطبوعات در اعتراض به سانسور، در روزنامهی یادشده منتشر شد به این شرح بود:
از زندان اوین داستانها شنیده بودیم. زندانیهایی که از آنجا آمده بودند، بیشتر برایمان از سیاهچالها و سلولهای تنگ و تاریک و شکنجهها گفته بودند. وقتی قرار شد هویدا را در زنان اوین ببینیم، فکر کردیم در یکی از همین سلولهای تنگ و تاریک و شکنجهها گفته بودند. وقتی قرار شد هویدا را در زندان اوین ببینیم، فکر کردیم در یکی از همین سلولها ملاقاتش خواهیم کرد ولی به آنجا که رسیدیم هیچیک از این تصورات درست از آب درنیامد.
از درِ یکی از اتاقهایی که در دو طرف کریدوری روشن و تمیز قرار داشت، وارد که شدیم سه نفر مامور به استقبالمان آمدند. فوری چای خبر کردند تا در این فاصله به ما بفهمانند که «مصاحبهای در کار نیست.» گفتیم: «پس تکلیف این ضبطصوت و کاغذهایی که برای سیاه کردن آوردهایم چیست؟»
گفتند: «همینجا میماند. فقط میتوانید عکس بگیرید و حداکثر احوالپرسی کنید.» ما دو نفر بودیم، و آنها سه نفر، که ما را به اتاق هویدا بردند.
در اتاق یک تلویزیون روی چهارپایهای قرار داشت. هویدا با لباس «اسپورت» زمستانی و ریش تراشیده و چهرهی خندان روی یک مبل راحتی نشسته بود. تنها تغییری که در قیافهاش میشد دید جای خالی ارکیده بود. روی مبل دومی جای نشستن نبود. یک روزنامهی فارسی، یک مجلهی خارجی و یک کتاب جیبی به زبان فرانسه که رویش نوشته بود «پلیبوی» در اتاق بود. کنار دیوار ایستادیم. عکاس روزنامه شروع به عکسبرداری کرد و ما همچنان ایستاده بودیم. رادیوی ۶ موج یا ۷ موج بزرگی که روی میز وسط اتاق بود مانع دید عکاس میشد. هویدا پیپش را روشن کرد. از پک زدنهایش معلوم بود که سعی زیادی میکند خودش را خونسرد و آرام نشان دهد، اما چندان هم موفق نبود. دستپاچگی و عصبانیت در رفتارش مشهود بود.
سر صحبت را او باز کرد و گفت که «چرا اینقدر به من فحش میدهید؟» پرسید: «قیافهی من تغییری کرده؟» گفتم: «نه چندان.» گفت: «فقط ۴ کیلو لاغر شدهام.» گفتم: «ولی وضع اینجا چندان هم بد نیست! رادیو، ضبط صوت، تلویزیون، روزنامه و کتاب و مجله هم که هست!»
پرتقالهایی که روی میزتحریر او بود بیرون هم گیر نمیآمد. آزادی قدم زدن و هواخوری هم که برایش وجود دارد ولی اینطور که معلوم بود زیاد در محوطه ظاهر نمیشود.
گفت: «میتوانید از عکسهای دیگری که توی روزنامهها چاپ کردهاند استفاده کنید» و بعد به عکسی که در روزنامهی «فرمان» چاپ شده بود اشاره کرد و معلوم بود که خیلی عصبانی است، گفت: «آقای شاهنده را که میشناسید؟» گفتم: «بله.» پرسید: «خوب میشناسید؟» گفتم: «نه زیاد.» گفت: «بله، حالا همهشان سنگ وطنپرستی به سینه میزنند.» گفتم: «بله!»
بعد برای چند لحظه ساکت شد. توی این فاصله یکی دو بار یکی از مامورانی که همراهمان بود به من نزدیک شد و تذکر داد که قرار مصاحبه نداشتیم. هویدا هم گفت که «بگذارید صحبت کنیم.» آن مامور هم گفت: «چشم.»
گفتم: «قدری صحبت کنید که عکسها حالت داشته باشد.» گفت: «چی بگم؟ توقع دارید بگویم که تعجب میکنم اینجا هستم؟» پرسیدم: «واقعا تعجب میکنید؟» گفت: «معلوم است. عاقبت هر کسی که به مملکت خدمت کند همین است.» پرسیدم: «واقعا معتقدید که یک عمر به مملکت خدمت کردهاید؟» گفت: «جز این فکر میکنید؟»
خندهام گرفت! بعد هویدا رو کرد به من و گفت: «چند سال دارید؟» گفتم: «۲۷ سال.» گفت: «در این ۱۵-۱۰ سال وضع زندگیتان بدتر شده یا بهتر؟» زیر نگاه سنگین ماموران گفتم: «منظورتان از نظر مادی است؟» گفت: «بله.» گفتم: «کدام کشوری را سراغ دارید که وضع زندگی مردمش در این چند سال بدتر شده باشد؟ ولی مگر زندگی یعنی مادیات؟» گفت: «اگر اینطور است حرفی ندارم.»
تذکرات ماموران پیدرپی تکرار میشد که «حق مصاحبه ندارید» و من بالاخره از هویدا پرسیدم: «نظرتان راجع به دادگاه ملی که دولت جدید قول داده لایحهاش را در اولین فرصت به مجلس ببرد، چیست؟» لبخندی زد و گفت: «خوب ببینیم چه میشود.»
در این موقع هویدا به عکاس روزنامه میگفت که «این اتاق، زندگی دوران دانشجویی را به یادم میآورد.» وقت دیدار ما تمام شد.
بیرون که آمدیم ما را دوباره به همان اتاق اول بردند و چای خبر کردند تا خوب حالیمان کنند که این صحبتهای خصوصی را هم نباید منعکس کنیم. گفتیم: «چشم!»
۲۵۹